در من جنازه ای متحرک بودکه با خواب های قی شده سر می کرد
میدانی چیست؟
توکه نفس نمیکشی بدانی چه زجری داردوقتی نخواهی ولی بشود
توازاذل وعدم بوده ای وقراربوده که باشی وفکرنبودنت قرارنبوده ونیست که باشد!
میدانی گاهی تورا بی شباهت به کودکیم میبینم
آن زمان که حوصله ام سرمی آمدوآدمک های خمیری درست میکردم وبادست حرکتشان میدادم به هرمسیری که دلم میخواست وهرجورهم که عشقم میکشید می ساختمشان
مثل تو
که هرجوردلت خواست ساختیمان وهرکجا که عشفت میکشد می بریمان
اما من باتو یک فرقی داشتم
یک فرق بزرگ
من آنقدرمهربان بودم که تنهاچنددقیقه به تماشایشان می پرداختم ودقایقی بعددرمیان انگشتانم خلاصشان میکردم اماتوچه؟هرروزتماشایمان می کنی وزجرمان رامیبینی اماخلاصمان که نمی کنی هیچ به فردا هم امیدوارمان میکنی!
ازاین پس ترجیح میدهم باهمین دیوارسبزروبه رویم سخن بگویم تا با تو به خاطرآن بهشت سبزت.
+اخیراشنیدن کلمه ی عدل الهی مرا به اندازه ی شنیدن یک جک به خنده وامی دارد
+دلم به دنبال روستای گم شده ای ست
طویله ای که به آرامش پهن باشد . . . . .
"سید مهدی موسوی"
+بابت بی رنگ بودنم دراین روزها معذرت میخواهم