صدای گیتار...چقدرگوش خراش نمی دانم چه شده؟!نمی دانم چراصدایی که تاچندی پیش باشنیدنش درذهنم رویا هامیساختم حالادیوانه ام میکند وبه مرزجنون می رساندم؟! بسش نمیکنم وبه طرز عجیبی ازاین خودازاری لذت میبرم لذت میبرم ازصدایی که وحشیانه درگوشم ومغزوجانم میپیچد.خودم خودم راقصاص میکنم. برای لحظه ای مات ومبهوت به دستانم خیره میشوم چقدرناشیانه می لرزنددرست مثل بید مشتشان میکنم تاازارتعاششان بکاهم اما بی فایده است ندایی ازدرون هرلحظه به من نق میزند.ازهرجزءبدنم متنفرم خودم برای خودم زیادی میکنم چه رسد به دنیا؟!حس یک باز برروی شاخه ای تازه  جوانه زده دارم!درکمال قدرت اما روبه سقوط.یک بازکه حتی پرواز کردن هم فراموشش شده ! نمی دانم چراوقتی همه ی خوبی هایم رافراموش کرده ام نفس کشیدن فراموشم نمی شود؟!چراانقدرمصرانه نفس میکشم؟!برای که وچه؟

همین سوال هااست که مراازنفس نکشیدن بازمیدارد.همین سوال های لعنتی! !