به درک!

حالا

خطاط خوبی شده ام!

بس که نوشتم و...

گاهی بعضی چیزها خشک میشوند،مغزت روحت قلمت!

بی حوصلگی خشکشان میکند منجمدشان میکند حتی گرم ترین چشمه را،احساس!

کارت به جایی می رسد که خبر مرگ کسی هم نمی لرزاندت

کارت به جایی می رسد که دیگر اشک ها روی سن چشم هایت رقاصی نمی کنند

کارت به جایی می رسد که بگویی به درک،یک فلک زده به فلک رفت!

مثل همیشه گناهت را گردن کسی دیگرخواهی انداخت

و یحتمل این بار به جز بی حوصلگی چیزی دم دستت نبود که خودت را تبرئه کنی

به درک!

(...]

   

                                          


سه نقطه میگذارم ومی پنداری

پرم از ضجه ها و جیغ  تکراری

تو و این نقطه ها تماشا کن!

و بگو که به را ستی!توهم آری؟

منم و آن سه نقطه ی آخر

منم و نطفه های قاجاری

تو بپرس و من بگویم هیچ

تو نترس جوری که انگاری...

دل مبند به هیچ گفتن من

هیچ می گویم که دست برداری